[ پارت ⁶\¹ ]
با صدای موبایلم که زینگ و زینگ زنگ میخورد از خواب بیدارشدم با کسی که زنگ زده بود شکه شدم
با اون حرفایی که زدم فکر نمیکردم دوباره زنگ بزنه
برای همین خواستم بزنم زیرش ولی فکر کردم شاید به دلیل منطقی برای انجام کارش داشته
دست دراز کردم و تلفن رو جواب دادم
ا.ت:"چیه؟"
جونگکوک:"باید باهات صحبت کنم"
ا.ت:"این وقت شب"
جونگکوک:"پشت درم به نفعته باز کنی"
تلفن قطع شد حس کردم داره شوخی میکنه که پاشده اومده ولی با دیدن چهره ی عصبیش پشت آیفون باورم شد
........
ا/ت:"چی میخواستی بگی..!"
جونگکوک:"ببین ... بیا منطقی باشیم"
ا/ت:"میدونم"
جونگکوک:"من ... واقعا ... دوستش دارم ... ونه تو و نه هیچکس نمیتونه مانعش بشه"
ا/ت:"منم گفتم باشه و قانع شدم چیز دیگه ایی مونده بود که بهم بگی"
جونگکوک:"ازت میخوام منو ببخشی فکر نمیکردم اینطوری بشه"
سرم و آروم تکون دادم و یه گوشه از لبم رو بالا اوردم
ا/ت:"یعنی ساعت ۳ شب منو از خواب بیدار کردی و اومدی اینجا که ببخشمت(کمی با صدای بلند)"
جونگکوک:"صداتو بیار پایین"
تنفر شدیدی بهش پیدا کردم که باعث زدن این حرفم شد
ا/ت:"گمشو از خونم برو بیرون"
جونگکوک:"ا/ت ..."
لحنش هنوز آروم بود و هیچیز نمیتونست تعادلش رو برای حفظ صداش بهم بزنه
ا/ت:"گفتم برو ... هیچیز باعث این نمیشه که ببخشمت،البته مهمم نیست امیدوارم باهات بسازه(داد)"
بعد از حرفم سمت اتاقم رفت و چند دقیقه بعد صدای بسته شدن درو شنیدم
........
"چند ماه بعد از اون اتفاق"
صبح یه روز پنجشنبه گوشیم زنگ خورد
با تمام انرژیم و لباس باز و موهای بهم ریختم و با سردردی از اثر مستی دستم رو سمت گوشی دراز کردم
ا/ت:"کیه؟(مست و خوابالو)"
با صداش قلبم اومد تو دهنم
جیهوپ:"سلام ا/تشیییییییی حالت چطوره دختر دلم حسابی برات تنگ شده بوددد..!"
ا/ت:"جیهوپشی،ر واقعا خودتی،از سفرت برگشتی؟"
جیهوم:"آره وفقط وفقط منتظر دیدن توعم ... میتونی امشب بیای به این آدرس خوشحال میشم ببینمت همینطورم پسرا مخصوصا کوک!"
این داستان ادامه دارد ...!♡
خبر خوش
اینترنت گرفتمممممممم
با اون حرفایی که زدم فکر نمیکردم دوباره زنگ بزنه
برای همین خواستم بزنم زیرش ولی فکر کردم شاید به دلیل منطقی برای انجام کارش داشته
دست دراز کردم و تلفن رو جواب دادم
ا.ت:"چیه؟"
جونگکوک:"باید باهات صحبت کنم"
ا.ت:"این وقت شب"
جونگکوک:"پشت درم به نفعته باز کنی"
تلفن قطع شد حس کردم داره شوخی میکنه که پاشده اومده ولی با دیدن چهره ی عصبیش پشت آیفون باورم شد
........
ا/ت:"چی میخواستی بگی..!"
جونگکوک:"ببین ... بیا منطقی باشیم"
ا/ت:"میدونم"
جونگکوک:"من ... واقعا ... دوستش دارم ... ونه تو و نه هیچکس نمیتونه مانعش بشه"
ا/ت:"منم گفتم باشه و قانع شدم چیز دیگه ایی مونده بود که بهم بگی"
جونگکوک:"ازت میخوام منو ببخشی فکر نمیکردم اینطوری بشه"
سرم و آروم تکون دادم و یه گوشه از لبم رو بالا اوردم
ا/ت:"یعنی ساعت ۳ شب منو از خواب بیدار کردی و اومدی اینجا که ببخشمت(کمی با صدای بلند)"
جونگکوک:"صداتو بیار پایین"
تنفر شدیدی بهش پیدا کردم که باعث زدن این حرفم شد
ا/ت:"گمشو از خونم برو بیرون"
جونگکوک:"ا/ت ..."
لحنش هنوز آروم بود و هیچیز نمیتونست تعادلش رو برای حفظ صداش بهم بزنه
ا/ت:"گفتم برو ... هیچیز باعث این نمیشه که ببخشمت،البته مهمم نیست امیدوارم باهات بسازه(داد)"
بعد از حرفم سمت اتاقم رفت و چند دقیقه بعد صدای بسته شدن درو شنیدم
........
"چند ماه بعد از اون اتفاق"
صبح یه روز پنجشنبه گوشیم زنگ خورد
با تمام انرژیم و لباس باز و موهای بهم ریختم و با سردردی از اثر مستی دستم رو سمت گوشی دراز کردم
ا/ت:"کیه؟(مست و خوابالو)"
با صداش قلبم اومد تو دهنم
جیهوپ:"سلام ا/تشیییییییی حالت چطوره دختر دلم حسابی برات تنگ شده بوددد..!"
ا/ت:"جیهوپشی،ر واقعا خودتی،از سفرت برگشتی؟"
جیهوم:"آره وفقط وفقط منتظر دیدن توعم ... میتونی امشب بیای به این آدرس خوشحال میشم ببینمت همینطورم پسرا مخصوصا کوک!"
این داستان ادامه دارد ...!♡
خبر خوش
اینترنت گرفتمممممممم
۵۰.۹k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.